داستان ما و آذین نقاش

یکی از سخنرانان همایش پنجم چهره های ماندگار هوشنگ مرادی کرمانی بود. و طبق معمول یک قصه زیبا را بعنوان متن سخنرانی خواند. که همان متن را برایتان نوشته ام:

در زمان قدیم مرد نقاشی بود به اسم آذین .آذین نقاش باشی دربان سلطان بود .عکس های سلطان را در رخت ها و حالت های جور واجور می کشید . منظره های زیبا از دشت ها و کوه و آبشارها و جنگل ها و پرندگان و گربه می کشید و دل سلطان را شاد می کرد.سلطان هم با دادن صله های پر و پیمان دل نقاش باشی را شاد می کرد . این بود تا اینکه سلطان را سفری پیش آمد و آذین فراغتی یافت و با خود گفت: دلم برای روستایم تنگ شده چه خوبست که سری به زادگاهم بزنم و مادر و خویشاوندانم را ببینم. نقاش باشی بعد از سالها به روستایش رفت مادرش و مردم روستا و حال و کار آنها رادید و با کلی نقاشی به دربار بازگشت. نقاشی هایش را به در و دیوار کارگاهش آویخت. سلطان که از سفر  امد نقاشی ها را دید. دیوار ها و چینه های خراب و فرو ریخته .خا نه های نیمه گلی ویران، کوچه های غم زده ،حیوان های لاغر و پوست به استخوان ،درخت ها و مزرعه های تشنه و پژمرده ،مردمان غمگین و مریض احوال با رخت های پاره پوره. سلطان را بگو کاردش می زدی خونش در نمی آمد از بس عصبانی و ناراحت شد .روکرد به نقاش و گفت: اینجا کجاست؟ آذین تعظیمی کرد وگفت: روستای من ،زادگاه من که در سرزمین شماست.نقاش دیگری که آذین را دوست نداشت هیزمی به تنور خشم سلطان انداخت و گفت:در سرزمین پهناور شما چنین روستایی نیست و نقاش باشی خواسته است وجود مبارک شما را بیازارددشمنان شما را شاد کند. سلطان رو کرد به آذین و گفت: ما خودمان می رویم و از نزدیک این روستا را می بینیم اگر دروغ گفته باشی وای به حالت . سر از تنت جدا خواهم کرد. بی هیچ ترحمی. آذین قبول کرد و زمین اطاعت بوسید .وزیر گفت: قبله عالم شما تازه از سفر آمده اید و خسته اید اجازه دهید ۲ ماه دیگر آن روستا به خود مبارک روشن شود. آری ۲ ماه دیگر سلطان به اتفاق آذین و درباریان به آن روستا رفتند.سلطان روستایی دید آباد و سرسبز ،پرآب با مردمانی شاد و شنگول، درخت های نو ، خانه هایی نو ساخته ،قناتی لای روبی شده ،مزرعه ها و باغهای شاداب . دخترکان زیبا با پیراهن های گلی منگولی سرود خواندند، جوانهای آبادی کشتی گرفتند، زنها صنایع دستی شان را نشان دادند، سلطان محصولات روستا را دید.گردو ها اندازه انار ،انارها قد هندوانه و کدو تنبل ها قد گنبد حمام. شاعر روستا در وصف سلطان شعر بلند بالاییی را خواند، کمانچه و سرنا زدند. روستاییان و کدخدا به جان سلطان  و عنایت او دعای فراوانی کردند. سلطان را خوش آمد رو کرد به آذین که حال ما با تو چه کنیم ؟ آذین با تعجب و خوشحالی گفت: من آماده ام دیگر آرزویی ندارم  فرمان بده . نقاش را برای کشتن می بردند مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: آذین آمدند و همه جیز را درست کردند، روستای ما با هنر تو دیده شد .مهرت بر دل ها و نامت بر زبان ها ی این مردم خواهد ماند. تو از مایی نمی میری. خدا تو را دوست دارد من هم مادر خوشبختی هستم.

لطفا نظر خود را بنویسید

یک دیدگاه